96/05/29

ساخت وبلاگ
بی حسم.

کل هفته رو کار می کنم که احسان بیاد و وقتی احسان نمیاد فقط به خواب جمعه فکر می کنم. هنوز کتابای روی میز کامپیوتر جمع نشده. هنوز میز اتو نخریدم. هنوز کلی کتاب دارم که نخوندم. کلی شعر دارم که نگفتم. هنوز جوانم و موهامو هایلایت طلایی کردم تازه. زندگی شبیه همیشه س و من بیشتر از همیشه به احسان وفادارم و شاید این وفاداری به خاطر بی حوصله بودنمه و شاید به خاطر نبودن آدم جدید باب میله و شاید به خاطر علاقه ی بی منطق زیاد شده م به احسانه. واقع بینم و غمگین اما بلند بلند می خندم. اطرافم چیزی برای شادی مضاعف نیست و سعی می کنم از خاطره هام برای خندیدن استفاده کنم. دائم خوابالوده ام و نگران که خواب نمونم. هی سعی می کنم پس انداز کنم و هی بیشتر خرج می کنم و هی سعی می کنم بی خیال باشم و . . این مورد و بلد شدم. زود بی خیال میشم. بی خیال دعوا، بی خیال بی شرفی بقیه، بی خیال خواسته هام حتی! که البته این مورد آخری هنوز نتونسته نهادینه بشه شکر خدا.

اینا رو گفتم که اگه یه روزی حالم فرق کرد بیام ببینم کجا وایساده؟ نه! نشسته بودم و هی 29 سالگی مو می دیدم که داشت می دوید به سمت رفتن . 

هوا خنک شده و میشه پنجره رو به امید هوای خنک و تازه باز گذاشت. 

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 9:47&nbsp توسط من  | 

سی سالگی!...
ما را در سایت سی سالگی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 30salegitor بازدید : 134 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 12:46